عــــــــشــــــــــــــــق ابــــــــــــــــــــدیــــــــ

به این وبلاگ ها سر بزنیدhamidreza518.loxblog.com-------hamid-sh-z.loxblog.com---------

+نوشته شده در سه شنبه 17 دی 1392برچسب:,ساعت16:36توسط نیما | |

عشق یعنی مستی و دیوانگی

 


عشق یعنی با جهان بیگانگی

 


عشق یعنی شب نخفتن تا سحر

 


عشق یعنی سجده با چشمان تر

 


عشق یعنی سر به دار آویختن

 


عشق یعنی اشک حسرت ریختن

 


  عشق یعنی درجهان رسوا شدن

 


عشق یعنی سُست و بی پروا شدن

 


عشق یعنی سوختن با ساختن

 


عشق یعنی زندگی را باختن

عشق یعنی انتظار و انتظار

 


عشق یعنی هرچه بینی عکس یار

 


عشق یعنی دیده بر در دوختن

 


عشق یعنی در فراقش سوختن

 


عشق یعنی لحظه های التهاب

 


عشق یعنی لحظه های ناب ناب

 


عشق یعنیبا پرستو پر زدن

 


عشق یعنی آب بر آذر زدن

 

زیباترین شعر عاشقانه

 


عشق یعنی، سوز نَی، آه شبان

 


عشق یعنی معنی رنگین کمان

 


عشق یعنی شاعری دل سوخته

 


عشق یعنی آتشی افروخته

 


عشق یعنی با گلی گفتن سخن

 


عشق یعنی خون لاله بر چمن

 


عشق یعنی شعله بر خرمن زدن

 


عشق یعنی رسم دل بر هم زدن

 


عشق یعنی یک تیمم,یک نماز

 


عشق یعنی عالمی راز و نیاز

 
 
 

دردهای من

جامه نیستند

تا ز تن در آورم

چامه و چکامه نیستند

تا به رشته ی سخن درآورم

نعره نیستند

تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی

دردهای من نهفتنی است

دردهای من

گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست

درد مردم زمانه است

مردمی که چین پوستینشان

مردمی که رنگ روی آستینشان

مردمی که نامهایشان

جلد کهنه ی شناسنامه هایشان

درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم

لحظه های ساده ی سرودنم

درد می کند

انحنای روح من

شانه های خسته ی غرور من

تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است

کتف گریه های بی بهانه ام

بازوان حس شاعرانه ام

زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟

درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب

پافشاری شگفت دردهاست

دردهای آشنا

دردهای بومی غریب

دردهای خانگی

دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم

حرف حرف درد را

در دلم نوشته است

دست سرنوشت

خون درد را

با گلم سرشته است

پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟

درد

رنگ و بوی غنچه ی دل است

پس چگونه من

رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا

دست درد می زند ورق

شعر تازه ی مرا

درد گفته است

درد هم شنفته است

پس در این میانه من

از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست

درد، نام دیگر من است

من چگونه خویش را صدا کنم؟

 

 

 

دستور زبان عشق

 

دست عشق از دامن دل دور باد!

 

می‌توان آیا به دل دستور داد؟

 


 

می‌توان آیا به دریا حكم كرد

 

كه دلت را یادی از ساحل مباد؟

 


 

موج را آیا توان فرمود: ایست!


باد را فرمود: باید ایستاد؟

 

 

 

آنكه دستور زبان عشق را

 

بی‌گزاره در نهاد ما نهاد

 

خوب می‌دانست تیغ تیز را


در كف مستی نمی‌بایست داد

 

به این وبلاگ ها سر بزنیدhamidreza518.loxblog.com-------hamid-sh-z.loxblog.com---------

+نوشته شده در شنبه 9 آذر 1392برچسب:شعرهای عاشقانه1,ساعت13:19توسط نیما | |

 

به چـشـمـهـایـت بگــو . . .


نـگـاهـم نـڪـنـنـد .


بـگـو وقـتـے خـیـره ات مـے شـوم


سرشـاטּ بـه ڪـار خـودشـاטּ بـاشـد . . . !


نـه ڪـه فـڪـر ڪـنـے خـجـالـت مـے ڪـشـم هـا . .


نـه !


حـواسـم نـیـسـت . . . عـاشـقـت مـی شـوم…!!!

 

 

 

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

 

 




خوشبختی چیزی نیست که دیگران از بیرون ببینن و بگن

خوشبختی اون چیزی که تو دل آدمه

خوشبختی دلخوشیه آدمه

خوشبختم ٬ چون تورو دارم . . .
.
..آدمهای خوب نه خاطره اند نه تاریخ ! بلکه حقیقت روزگارند ، درست مثل خودت

 

 

 

 

دوستای گلم

فقط شعر هایی که اسمشون توی نوار عنوان صفحه داخل علامت (♥  ♥) نوشته شده

آپ جدیدن و بقیه مال آپ های قبل هستن !

 

توی ادامه مطلب هم شعرهایی هست که دوست داشتین می تونین یه نگاهی بهش بندازین !

 

راه شمال

 

الان ای کاش نزدیک تو بودم  

تو این راه مه آلود شمالی

با این آهنگ دارم دیوونه میشم

پر از بغضم فقط جای تو خالی

 

ما با هم تا حالا دریا نرفتیم

از اون خونه ، از این دنیای خودخواه

تو رو شاید یه روزی قرض کردم

به اندازه ی یه سفر  کوتاه

 

میخوام تو آینه‌ ها بهتر از این شم

نگاه من نوازشم بلد نیست

به خاطر تو  التماس کردم

با لبهایی که خواهشم بلد نیست

 

میخوام محکم نگه دارمت این بار

تو که باعث دلتنگیم میشی

بلایی به سر خودم می‌ یارم

که تو چشمای من تسلیم میشی

 

تو مغـروری نمی‌ ذاری بفهمم

که احساست به من تغییر کرده

دلت از آخرین باری که دیدم

توی آغوش سردم گیر کرده

 

چه خوبه پیرهن منو بپوشی 

بهم تکیه کنی تا خسته میشی

تا بارون بند می‌ یاد بمونی پیشم

تو اینجوری به من وابسته میشی

 

میخوام تو آینه‌ ها بهتر از این شم

نگاه من نوازشم بلد نیست

به خاطر تو  التماس کردم

با لبهایی که خواهشم بلد نیست

 

میخوام محکم نگه دارمت این بار

تو که باعث دلتنگیم میشی

بلایی به سر خودم می‌ یارم

که تو چشمای من تسلیم میشی

 

 

 

 

خوشبخت ترین ادم دنیا

 

من تو رو دوست دارم خودتم میدونی               داری این احساس و از چشام میخونی

 

من تورو دوست دارم خودتم اگاهی                   واسه تو میمیرم تو شبیه ماهی

 

من تو رو دوست دارم بیشتر از هر چیزی            وقتی که موهات و رو شونه هام میریزی

 

تو مدارا کردی با دل غمگینم                          با تو پر میگیرم بی تو من سنگینم

 

من چه حالم خوبه وقتی با من هستی            توی این حاله خوش تو با من همدستی

 

حتی تو رویاهام تو کنارم هستی

 

من تو رو دوست دارم وقتی که میخندی               وقتی که چشمات و رو بدیام میبندی

 

من تو رو دوست دارم اینو جدی میگم                  تو سراپا گوشی وقتی چیزی میگم

 

وقتی جایی میری دل من میگیره                       تو که نیستی ذهنم با خودش درگیره

 

تو که پیشم باشی پر رو یا میشم                       با تو خوشبخت ترین ادم دنیا میشم

 

دلبره نازه من شوق پروازه من                               تا ابد با من باش محرم راز من

 

 

 

 

 

فراموشی

 

نمیدونی تو این روزا چقدر از زندگی سیرم

دارم میمیرم از اینکه تو رفتی و نمیمیرم



نمیدونی تو این روزا چقدر یاد ِ تو میفتم

ته ِ دنیام نزدیک ِنگاه کن کی بهت گفتم



کجا باید برم بی تو؟! تویی که قد ِ دنیامی

که هرجایی رو میبینم نبینم پیش ِ چشمامی



برم هرجای ِ این دنیا شبم با بغض دم سازه

آخه هرجا یه چیزی هست منو یاد ِ تو بندازه



 

 

باور نکن

 

باور نکن تنهاییت را

من در تو پنهانم ،تو در من

از من به من نزدیک تر تو

از تو به تو نزدیک تر من

 

باور نکن تنهاییت را

تا یک دل و یک درد داری

تا در عبور از کوچه عشق

بر دوش هم سر میگذاریم

 

دل تاب تنهایی ندارد

باور نکن تنهاییت را

هر جای این دنیا که باشی

من باتوام تنهای تنها

 

من با توام هرجا که هستی

حتی اگر با هم نباشیم

حتی اگر یک لحظه یک روز

با هم در این عالم نباشیم

 

این خانه را بگذار و بگذر

با من بیا تا کعبه دل

باور نکن تنهاییت را

من با تو ام منزل به منزل

 

 

 

خاطرات زیادی برای فراموش کردن دارم . . .


نوار قلب خاطرات من پر از خط های صافی ست که بی نام تو جان ندارند . . .

 

 


تو رفته ای و من تمام کارت شارژها را سیگار میخرم !
و با خیابان حرف میزنم !
و به پنجره دیده بسته ام !
و ای کاش بدانی . . . !
::
::

در امتداد دود سیگارم . . . !
خط گیسوان کسی تکرار می شود که همه هستی مرا به باد داد . . . !

 

 


با تو زیر بارانم ، چتر برای چه ؟ خیال که خیس نمی شود !

 

 


دوستی ها کمرنگ ، بی کسی ها پیداست / راست گفتی سهراب ، آدم اینجا تنهاست . .

 

 


چه رسم تلخی ست
تو ، بی خبر از من و تمام من ، درگیر تو !

 

 


دیکتاتور
تویی و آغوشت !
که هر بار
مرا تسلیم می کند . . . !

 

 


آب و هوای دلم آن قدر بارانیست که رخت های دلتنگی ام را مجالی برای خشک شدن نیست. این گونه است که دلم برایت همیشه تنگ است…

 

 


به پایان رسیده ام اما نقطه نمی گذارم …
یک ویرگول میگذارم ،
این هم امیدیست ، شاید که برگردی …

 

 


تــــقـصـیـر ِ خــودم بـود
کــه عـــــــــــاشــقـت شــدم
وگـــرنـه
هـیـــچ آدم ِ عــاقـلـی
دل بــــه فــــرشــــتــــه نـــمـی بـنـدد…

 

 


فاسد بـــودن فقط به تن فروشی نیست !
گاهی وقت ها به فروختن خاطرات قدیمی به بهای ورود یک تازه وارد است !

 

 


مـا خاطره ها را می سازیم . . .
خاطره ها ما را ویران می کنند . . . !

 

 


مرور می کنم خاطراتمان را . . .
اما مگر کپی برابر اصل می شود ؟

 

 


عادت ندارم سیگارم را با آتش دیگران روشن کنم !
دلم با آتش دیگران سوخت برایم کافی بود . . .

 

 


دوست من !
مفرد باش ولی با هر کسی جمع نشو . . .

 

 

به این وبلاگ ها سر بزنیدhamidreza518.loxblog.com-------hamid-sh-z.loxblog.com---------

+نوشته شده در شنبه 9 آذر 1392برچسب:شعرهای عاشقانه,ساعت13:8توسط نیما | |

سلام دوستان خوبم امروز میخواهم سختی های كه تالان كشیدم براتون بگم خیلی سخته امیدوارم درك كنید

نمیخواستم این حرف های كه تو دلم مونده بگم ولی فكركردم اگه بگم شایدآروم شم نمیدونم از كجا بگم ما در

یك مجتمع تو جنوب تهران زندگی میكنیم من یه روز داشتم از بیرون میامدم كه چندتا از دوستانم دیدم دم در

ایستادیم كه دیدم یك دختر با داداشه داشت میرفت داداشه حدود 6 سال داشت من دنبالش رفتم كه رفت كلاس زبان

وایسادم تا كلاسش تموم شد بد رفتم بهش گفتم اول گفت من اهل دوستی نیستم ولی به هرحال قبول كرد گفت برای مدت

كوتاهی باهم باشیم ببینم چی پیش میاد من روزهای فرد باهاش میرفتم كلاس زبان اسمش فاطمه بود وبعد كلاس

باهم میرفتیم توپارك كلی حرف میزدیم راستش من شده بودم امینش تمام حرفاشو به من میگفت چشم رو هم گذاشتیم

سه ماه گذشت وبه هم عادت كرده بودیم یه روز بهش گفتم روز اول گفتی فقط مدت كمی با هم باشیم واون گفت

میلاد فكر این كه یه روزی بدون تو باشم دیوونه ام میكنه من دقیقا همین حس رو داشتم مامانم فهمیده بود بهم

گفت میلاد هركاری میكنی مواظب باش اسیرش نشی ولی نمیدونست من دیوونه اشم مامان اون هم فهمیده بود

ولی از ترس این كه باباش بفهمه زیاد به روش نمیاورد خیلی همدیگرو دوست داشتیم تا اینقدر كه اگه همدیگرو نمیدیم

دیوونه شدم فاطمه برای یه مدت 4 روزه رفته بود مسافرت بعد از برگردنش فقط تو پارك منو دید بغلم كرد وكلی

گریه كرد كه توی این 4 روز همدیگرو ندیده بودیم یه مدتی گذشت كه شوهرخالم منو با فاطمه تو خیابون دید

به بابام گفت رفتم خونه بابام زد تو گوشم گفت هرچی هست تمام كن خب فاطمه هم تو مجتمع ما بود گفت اگه

تمام نكنی به بابای دختره میگم منم كه میترسیدم بابای فاطمه اذیتش كنه 2 روز جوابش ندادم ولی دیگه چاره ای نبود

نمیتونستم بیشتر از این دوری اش تحمل كنم رفتم دیدمش اونم كجا دم در مجتمع جلوی نگهبان مجتمع دیگه لازم نبود

بابام بگه نگهبان مجتمع به باباش گفته بود تا این كه من فرداش مامان فاطمه رو دیدم بهم گفت تورو خدا میلاد همه

چیزو تمام كنید بابای فاطمه دیشب داشت میكشتش به خاطر اینكه فاطمه گفته من تورو میخوام اون لحظه بغض

تمام وجودم رو گرفت واشك ریختم به مامانش گفتم نمیتونم رفتم دیگه من شب ها خونه نمیرفتم خونه ی مادر بزرگم

میرفتم از دوستای فاطمه شنیدم كه اینقدر گریه كرده  حاش بد شده رفته بیمارستان منم حالم بهتر از اون نبود

بعد از یك هفته كه یه ذره همه چیز آروم شده بود رفتم دیدمش اون لحظه غیر قابل توصیف بود همدیگرو بغل كردیم

خیلی فاطمه گریه كرد منم دیگه بغضم تركید وگفت بهم قول بده هرچی كه بشه منو تنها نمیزاری منم قبول كردم

بعد دو روز از مامانم شنیدم كه مامان فاطمه بهش گفته تورو خدا به میلاد بگو خودشو بكشه كنار فاطمه داره

هرشب تا اندازه مرگ كتك میخوره ولی فاطمه اینو به من نگفته بود من طاقت نداشتم واقعا داغون میشدم كه عشقم

داره كتك میخوره رفتم پیش باباش بهش گفتم من خودم كنار میكشم گفت اینجوری قبول نیست به فاطمه بگو كه

دیگه نمیتونی منم فرداش با فاطمه قرار گذاشتم تا منو دید خیلی خوشحال شد ولی دید من ناراحتم اینقدر منو دوست

داشت كه نمیگفت داره هرشب كتك میخوره  ولی من میدونستم بهش گفتم دیگه نمیتونیم باهام باشیم برای خودم خیلی سخت

بود ولی چاره ای نداشتم نمیتونستم ببینم تمام وجودم داره اذیت میشه بعدش شروع كرد به گریه كردن گفت اخه چرا

گفتم شاید خدا اینجوری میخواد  بد سریع بلند شدم كه برم خودم داشتم اشك میریختم فاطمه هم داشت گریه میكرد

اینقدر گریه كرده بود كه بردنش دوباره بیمارستان از دوستاش شنیدم كه یك هفته است مدرسه نمیاد منم دیگه میرفتم

خونه ولی بابام حرف نمیزدم چون اون یكی از عامل های جدایی ما بود خیلی سخت بود من حتی چند بار فاطمه رو تو

كوچه دیدم خیلی داغون شده بود خودم دیگه دل و دماغ كاری رو نداشتم فقط روزها میرفتم توی اون پاركی كه باهم قرار میگذاشتیم گریه میكردم این موضوع برای 9 ماه پیش تازگی فهمیدم

كه براش خواستگار اومده دارم داغون میشم شاید از همه چی بگذرم برم پیش باباش باهاش صحبت كنم چون كارم فقط

شده گریه خدایای كمكم كن امیدوارم كه خسته نشده باشین 

 

 

 

 

بزرگترین اشتباه ؟ گفت : عاشق شدن       گفتم بزرگترین شکست ؟ گفت : شکست عشق

گفتم بزرگترین درد ؟ گفت : از چشم معشوق افتادن

          گفتم بزرگترین غصه ؟ گفت : یک روز چشم های معشوق رو ندیدن

                                  گفتم بزرگترین ماتم ؟ گفت : در عزای معشوق نشستن

     گفتم قشنگترین عشق ؟ گفت : شیرین و فرهاد

     گفتم زیباترین لحظه ؟ گفت : در کنار معشوق بودن

    گفتم بزرگترین رویا ؟ گفت : به معشوق رسیدن

         پرسیدم بزرگترین آرزوت ؟ اشک تو چشماش حلقه زد و با نگاهی سرد گفت : مرگ

 

 

ﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ :
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ
ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ !
ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮﺵ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﻢ ...
ﺩﺭ
ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﺶ ؛
ﺷﮑﺴﺘﻦ ﻏﺮﻭﺭﺵ ،
ﻟﺤﻈه ﻫﺎﯼ ﺷﮑﺴﺘﻨﺶ ﺩﺭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ
ﻭ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﯾﺶ ....
ﻭﺍﮔﺮ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺮﻭﺩ !
ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﺩﯾﮕﺮسرنوشت یادمان خواهد انداخت

 

 

 

ﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ :
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ
ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ !
ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮﺵ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﻢ ...
ﺩﺭ
ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﺶ ؛
ﺷﮑﺴﺘﻦ ﻏﺮﻭﺭﺵ ،
ﻟﺤﻈه ﻫﺎﯼ ﺷﮑﺴﺘﻨﺶ ﺩﺭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ
ﻭ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﯾﺶ ....
ﻭﺍﮔﺮ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺮﻭﺩ !
ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﺩﯾﮕﺮسرنوشت یادمان خواهد انداخت

 

ﺯﯾﺎﺩﻩ ﺧﻮﺍﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ !

ﺟﺎﺩﻩ ﯼ ﺷﻤﺎﻝ .. ﯾﮏ ﮐﻠﺒﻪ ﯼ ﺟﻨﮕﻠﯽ ..
ﯾﮏ ﻣﯿﺰ ﮐﻮﭼﮏ ﭼﻮﺑﯽ ﺑﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺻﻨﺪﻟﯽ
ﮐﻤﯽ ﻫﯿﺰﻡ .. ﮐﻤﯽ ﺁﺗﺶ .. ﻣﻪِ ﺟﻨﮕﻠﯽ ..
ﮐﻤﯽ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ِ ﻣﺤﺾ .. ﮐﻤﯽ ﻣﺴﺘﯽ .. ﮐﻤﯽ
ﻣﻬﺘﺎﺏ ..
ﻭ ﺑﻮﯼ ﯾـﺎﺭ .. ﻭ ﺑﻮﯼ ﯾـﺎﺭ .. ﻭ ﺑﻮﯼ ﯾـﺎﺭ !...
ﺗـﻮ ﺑﺎﺷﯽ
ﻣـﻦ ﺑﺎﺷﻢ
ﻭ ... ﻫــﯿﭻ !
ﺩﻧــﯿـﺎ ﻫﻢ ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ سلام دوستان خوبم بچه ها من یه دوست دارم كه عاشق یه دختری شده دختره واقعا زیباست

ولی دختره رو من میشناسم خیلی دختره خوبه پاكی من هر چی به رفیقم میگم از عشق این

دختره دست بكش چون میدونید كه من سر این قضیه خیلی سختی كشیدم ولی رفیقم حاضر

نمیشه من واقعا دركش میكنم اصلا وقتی اسم دختره (هدیه) میاد اشكش در میاد راستشو

رفیقم من نه قیافه داره و نه بچه پرو سر همین قضیه هم شاید تا حالا با هیچ دختری دوست نشده

باشه ولی واقعا عاشق این دختره است ولی به خاطر اینكه قیافه نداره نمیره جلو بهش بگه

به من میگه میلاد تو برو ولی من میدونم اگه من برم دختره ناراحت میشه بچه ها اگه راهكاری

دارید كه به رفیق من بشه كمك كرد بگید دوباره تاكید میكنم واقعا عاشق دختره

چه تلخ است:

 

علاقه ای که عادت شود،

 

عادتی که باور شود،

 

باوری که خاطره شود،

 

و خاطره ای که درد شود...

 

سلام دوست های خوب من امیدوارم حالتون خوب باشه عیدتون هم مبارك باشه

تو سال جدید امیدورارم هركی عاشق به عشق اش برسه هركی هم كه عشق اش

ترك اش كرده مثل من رفته كه الان عقد كرده و من فقط با خاطرش زندگی میكنم خدا كمك اش كنه

فقط یه نصیحت اگه كسی رو دوست دارید بهش بگید چون اگه بره اونوقت با خودتون نمیتونید كنار بیایید

امشــــب تولدش بووود دووس داشتم همه دنیا رو واسش چراغوونی كنم

اما نشد آخه ماله من نبود 

خدا کنه اونی که الان دارتش کاری کنه این روز بش خوش بگذره  

 

 

 

 

 

پیری گفت : اگر میخوای جوان بمانی دردهای دلت رو فقط

 

به كسی بگو كه دوسش داری و دوستت داره

 

خندیدم گفتم پس چرا تو جوان نماندی؟

 

پیرلبخندی زدو گفت دوستش داشتم 

 

دوستم نداشت

 

 

 

 

به کوه گفتم عشق چیست؟ لرزید

به ابر گفتم عشق چیست؟ بارید

به باد گفتم عشق چیست؟ وزید

 

به پروانه گفتم عشق چیست؟ نالید

به گل گفتم عشق چیست؟ پرپر شد

و به انسان گفتم عشق چیست؟

اشک از دیدگانش جاری شد و گفت دیوانگیست!!!

خیلی سخته كسی رو كه دوستش داری بفهمی دیگه نمیتونی باهاش باشی  دلم میخواد فقط برای یكبار دیگه فاطمه رو ببینم اخه میدونید بعد از

ماه صفر مراسم نامزدی اش نمیدونم كی میتونه منو درك كنه  ولی باباش اینطوری میخواد كه فاطمه با اون پسره ازدواج كنه بالاخره باباش

حدود ده روز پیش فاطمه بهم زنگ زد همه چی گفت ولی با گریه اون پسره نمیخواد ولی از طرفی هم روی حرف باباش نمیتونه حرف بزنه

من هیچی نمیتونستم بهش بگم فقط بهش گفتم گلم دیگه هیچكسی نمیتونه كاری كنه وبهش گفته از ته دل امیدوارم خوشبخت بشی وفاطمه میفهمید

من اینجوری میگم كه ناراحت نشه گفت میلاد تو خیلی داغون شدی ولی من سعی میكردم پشت تلفن گریه نكنم كه فاطمه بیشتر ناراحت شه

و فاطمه دیگه نتونست حرف بزنه از شدت گریه من الان خودم دیگه دانشگاه نمیرم این ترم  مشرود میشم فقط  به اهنگ هایی كه با فاطمه

باهم گوش میدادیم دارم گوش میدم گریه میكنم ولی دیگه فكرنكنه بتونم باهاش حرف بزنم چون اون الان مال كسی دیگه ای ولی فقط شماره ی

پسره ازش میخوام بگیرم به پسره بگم توروخدا فقط خوشبخت كن فقط همین قول از ش بگیرم دیگه كاری از دست من برنمیاد فقط دیگه

دارم با خاطرات زندگی میكنم خیلی سخته

 

خدایا, کسی را که قسمت دیگریست, سر راهمان قرار نده!!!
تا شبهای دلتنگیش برای ما باشد, و روزهای خوشش برای دیگری...!!!!!!!!

 

به این وبلاگ ها سر بزنیدhamidreza518.loxblog.com-------hamid-sh-z.loxblog.com---------

+نوشته شده در شنبه 9 آذر 1392برچسب:درد,ساعت13:1توسط نیما | |